به وبلاگم خوش آمدید.میخوام جمله های قشنگ و دل نشین اینجا بذارم.این جمله ها رو اول برای خودم میگم.بعد برای شما.سعی می کنم هر روز بروز کنم یادتون باشه دنیا جای خوشگذرانی نیست بلکه جای خوب گذرانیه.غم و شادی میگذره.امیدوارم از لحظه لحظه های زندگیتون خوب استفاده کنید.
دکترم گفته مریض است؛ دلش را ببرد

گره بر پنجره فولادِ خراسان بزند.......


دکترم گفته مریض است؛ دلش را ببرد
گره بر پنجره فولادِ خراسان بزند.......
ادمین یک / یا زهرا مدد

:: برچسب‌ها: دل, امام رضا,
نویسنده : یک دوست
برنامه زندگی

برنامه‌ی زندگی

هیچ می‌دانی؟
زندگی ساعت تفریحی نیست
که فقط با بازی
یا با خوردن آجیل و خوراک
بگذرانیم آن را ..

هیچ می‌دانی آیا
ساعت بعد چه درسی داریم؟

زنگ اول دینی
آخرین زنگ حساب؟

:: موضوعات مرتبط: جمله و شعر، جملات زیبا، ،
:: برچسب‌ها: زندگی, برنامه, حساب,
نویسنده : یک دوست
سالمندان
:: موضوعات مرتبط: جمله و شعر، جملات زیبا، ،
:: برچسب‌ها: سالمندان, پارک,
نویسنده : یک دوست
تکیه
:: موضوعات مرتبط: جمله و شعر، جملات زیبا، ،
:: برچسب‌ها: خدا, تکیه,
نویسنده : یک دوست
کجایی خدا
:: موضوعات مرتبط: جمله و شعر، جملات زیبا، ،
:: برچسب‌ها: خدا, دلتنگ,
نویسنده : یک دوست
خلیل
:: موضوعات مرتبط: مذهبی، ،
:: برچسب‌ها: یار, بهشت, جهنم,
نویسنده : یک دوست
مواظب چشمانم باشی

دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت
نه فقط از خود ، بلکه از تمام دنیا تنفر داشت اما یکنفر را دوست داشت
“ دلداده اش را “ با او چنین گفته بود :
« اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای
یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس تو و رویاهای تو خواهم شد »
و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را ، رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست
دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »
دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نابینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد : قادر به همسری با او نیست
دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی . . .»

:: موضوعات مرتبط: جمله و شعر، جملات زیبا، ،
:: برچسب‌ها: عاشانه, ازدواج, داستان,
نویسنده : یک دوست
همه ما نابیناییم
نویسنده : یک دوست
حرف خدا رو قبول نمی کنی؟

به بابام گفتم: می خوام زن بگیرم
یه نگاهی بهم کرد و گفت: چقدر درآمد داری که می خوای زن بگیری؟
گفتم: سر جمع سیصد چهارصد تومنی میشه
بابام زد زیر خنده و گفت: پاشو برو بچه
گفتم : چرا؟
گفت: با سیصد چهارصد هزار تومن میشه زندگی کرد؟ می خوای دختر مردم رو بدبخت کنی؟
بابام تقریبا آدم معتقدی بود
بهش گفتم : میشه یه سوال ازت بپرسم؟
گفت: بپرس
گفتم: اگه یه پولدار بیاد بهت بگه که برا پسرت زن بگیر ، بعد بهت امضا و تضمین بده که ماهانه خرج زندگی بچه ات رو میدم ، قبول می کنی؟
بابام بلافاصله گفت: خب معلومه که قبول می کنم
گفتم: بابا جون! تو حرف و امضای یه پولدار رو که نمی دونی واقعا چه جور آدمیه قبول می کنی و به پشتوانه ی اینکه قول داده زندگی پسرت رو تامین کنه برا بچه ات زن می گیری ، اما حرف خدا رو قبول نمی کنی؟
بهش برخورد و گفت: یعنی چی؟
گفتم: خدا توی قرآن " سوره ی نور آیه 32 "فرموده: برا بچه هاتون زن بگیرید ، اگه تنگدست و پول ندارن من خودم از فضلم بی نیازشون می کنم. اونوقت شما به حرف یه پولدار که نمی شناسیش و ممکنه بعدها بزنه زیر حرفش اعتماد می کنین ، اونوقت حرف خدا که هرگز دروغ نمیگه
رو قبول نمی کنی؟

:: موضوعات مرتبط: مذهبی، ،
:: برچسب‌ها: خدا, ازدواج,
نویسنده : یک دوست
نویسنده : یک دوست